آناهيتاي مامان و بابا

اولين بارون پاييزي

هفته پيش اولين بارون پاييزي رو شاهد بوديم. اون روز توي خونه بوديم . به محض اينكه ديدم داره بارون مي باره صدات كردم كه : آناهيتا، دخترم داره بارون مي باره. بدو بدو اومدي كنار پنجره و گير دادي كه چتر مي خوام برم تو حياط. اينقد گفتي كه مجبور شدم بفرستمت آخه سرما خورده هم بودي. براي همين حسابي پوشوندمت. كاش پاييز و زمستون پربركتي باشه. اين هم يادگاري اون روز: ...
18 مهر 1391

این روزها....

اين روزاي تو با اسباب بازي هاي آرايشگري و آشپزخونه و دكتر بازي مي گذره. نمونش اين بازيه:   آناهيتا : مامان، بيا. مامان : جانم دخترم. -- : مي خواي بازي كنيم؟ - : چه بازي دخترم؟ -- : خاله آرايشگر بازي. - : براي چي مي خواي بري آرايشگاه. -- : مي خوام برم تولد. - : تولد كي؟ -- : آناهيتا. موهات و كوتاه مي كنم و سشوار مي كشم و بعد ميريم مهموني تولد آناهيتا و ميرقصيم و شمع خيالي فوت مي كنيم و كيك خيالي مي بريم. دكتر بازي هم مراسميه براي خودش: آناهيتا : مامان، دهنت رو باز كن. سرت رو به علامت تاسف تكون ميدي و مي گي: شكلات نخور. شيريني نخور. منم نگات مي كنم و مي گم: چشم. گاهي هم بازي اين مدلي ميشه: آن...
18 مهر 1391

دلبري مي كني ها...

ديشب با هم رفتيم توي تختخواب. نميدونم كي خوابت برد اينقد كه دير خوابيدي.  غرق خواب بودم كه صدات و شنيدم: عزيزم، دستمال مي خوام فين كنم. چشامو باز كردم. فكر كردم داري تو خواب حرف ميزني. نه بابا كاملا بهوش بودي. نگام كردي و با شيطنت خاصي دوباره گفتي: عزيزم، دستمال مي خوام. دلبري كردنت من و كشته دلبرك. از امروز صبح همين كه جمله ات يادم مياد دلم ضعف ميره عزيزم .  ...
8 مهر 1391

مهد كودك

  بعد از تموم شدن 6 ماهگيت و رفتن به مهد كودك تا الان 4 تا كلاس جابجا شدي. اولين مربيت خانم رضواني بود. وقتي شروع به راه رفتن كردي وارد كلاس بالاتر شدي و مربيت خاله زهره(خانم علينقي) شد و وقتي بدو بدو كردن رو شروع كردي رفتي كلاس بالاتر با مربيگري خانم ملكشاهي. از اين مرحله بود كه معنا و مفهوم مربي مهدكودك رو فهميدي و كلاست رو شناختي و با دوستات انس گرفتي. بعد از اينكه تونستي بدون تكون هاي گهواره خودت توي تخت بخوابي وارد كلاس بالاتر شدي. با جابجا شدن تو خاله ملكشاهي هم جابجا شد و باز هم مربيت شد. باهاش اخت شدي. حسابي بهش علاقمند شدي و مهر و محبتش درون وجودت رخنه كرد. بطوري كه  با بقيه بچه ها حسادت مي كردي كه "خاله مكشاهي منه" و پاهاي خاله م...
2 مهر 1391

دوست باشين....

    با خاله زبيده سر شوخي و خواهري روي دستاي هم ميزديم و مي خنديديم همين كه ما رو ديدي اومدي جلومون و با جديت تمام دستامونو از هم جدا كردي و گفتي : اِ اِ دوست باشين . بعدشم چشاتو حالتي كردي و گفتي : چيش . من و خاله زبيده منفجر شديم بچه با اين اداهات. ...
مهر 1391
1